برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.
موقع ملاقات با آن همه درد گفت: «احمد! برات یه دختر پیدا کردم.» رفتند خانه شان حرف زدند.
قرار گذاشتند جمعه ی بعد آنها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: «نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند.»
تعجب کردیم؛ پرسیدیم: چرا؟
گفت: «آخر تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه.»
«بسم رب الشهداء و الصالحین
وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.
عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده تان رفته اید، اما خود آن خانه را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پرارزش است. اما در برابر او ارزشی ندارد. عروس من شهادت است.»
شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند.
مراسم باشکوهی بود.